چَ�رت و�َ پ�َرت´ |
|
از گردی میآید همه چیز. و من درازم. در تابستانهای گرم سر به فلک میکشم. بی خیال، تهی. سرم گاهی به سقف هم میخورد. در حالی که بقیه دارند با هم. منطق الافلاک را شش بار خوانده ام. منطق الطیر را نیز. و بلدم چگونه رفتار کنم. میدانم. با همین هایی که هرروز میبینمشان. مانده ام. در اول راهی که نیست. شاعرم. خب کسشعر هم میگویم. ایرادی وارد نیست. همه میگویند. همهء خوبها را گفته اند. چیزی نمانده. همهء خوبها کپک زده اند. مثل من. مثل تو. مثل سُس قرمزِ توی یخچالمان. که پدرم میخواهد بخورد. پدرم را دوست دارم. جوون آقاییه. آقا و سر بلند. سرش بلند است. ولی دراز نیست. درازها چیزی ندارند جز درازی. چیزی ندارند که از دست بدهند. لابد چیزی هم نیست که بدست بیاورند. یک متر و نیم همه چیز را از بالا میبینند. صرفا همین. صفرا مورچه را. همان سه جملهء اول. چیزی ندارم. نمیدانم چرا هِی تَفتَش میدهم. من اصلا اینکاره نیستم. "ای گور پدرت گالیله." خسته ام. واضح و مُبرهن است. 7:08 AM - آرش فتاحی - 0 comments |