چَ�رت و�َ پ�َرت´ |
|
از صورت سفیدی که خواب است. کمی آنطرف تر. و خودم را نمیشناسم. گذشت. عقربه از آنجایی که. وتو تنها تکیه داده ای. به تاریکی. لحظه ها را میشناسی. آنها را با تمام وجود حس میکنی. تنت خسته است. لحظه هایی در زندگی تو هستند که به زور تنهاییت را در هلقومت میچپانند. روز متولد شدنت. و همین الآنی که گذشت. و نگاههای احمقانه ات به گوشی موبایلی که برایت شخصیت دارد. عادت کرده ای که به لحظه های نیامده خوشامد بگویی. هیچ راهی برای فرار. لحظه ها را بغل میکنی. بو میکشی. غرق میشوی. چیزی درونت در لایهی بیرونی مهار است. یاد دیافراگم میافتی. و چهرهء خوابیده در ماشین. در حالی که جدولهای راه راه کنار خیابان نزدیک میشوند. شُل مینویسی. بهتر است که قطع کنی، رشتهء افکار ناپخته ات را. در تنهاییت، مردانگیت را فراموش کنی. و بخوابی. بالشتی که او هم دیگر ناز میکند برای بغل شدن را بغل کنی. غنیمت بشماری. ترس از میان سینه هایت، تمام بدنت را فرا میگیرد. و تو مبخوابی. بدون یک قطره اشک. بدون دلخوری. نیازهای غریزی ات را کم کم فراموش میکنی. آنها هم تو را. معاملهء خوبیست. زندگی دست از سرت بر میدارد و تو نفس میکشی. راحت. آخریهایش را. مردُم خوشحالند. مردُم خوشحالند. و این اولین چیزیست که تو را جدا میکند و سوی انگشتان اشاره را به سمت تو میکشد : کثافت. For you say goodbye. Every beauty must die. سیخهای تنم هرچه بیشتر فرو میروند. و تو فریاد میکشی. که مبادا. باطری را در آوردم. صدای تیک تاک لعنتی دوست داشتنی، قطع نمیشود. عوض میشوم. و خودم را نمیشناسم. این افتضاح ترین اتفاق است. میترسم که نتوانم برگردم. میترسم. 5:11 PM - آرش فتاحی - 0 comments |