چَ�رت و�َ پ�َرت´


email




اون.من




March 2005
April 2005
May 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
August 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007
September 2007
November 2007
December 2007
March 2009
July 2009
November 2009
March 2010
September 2010
November 2011
January 2012
April 2020


باران میبارد و من زیر چترها گم میشوم.
به کج ترین راه ممکن میروم. چشمانم میسوزند. و این کم اهمیت تر از کیکهاییست که وعده شان را به این و آن میدهی. چاقهایشان دوست داشتنی ترند. که با ولع بخورند. با ولع به تو نگاه کنند. چه لذتی دارد رقصیدن جلو چاقها. خودت را در بغلشان بیندازی. و فراموش کنی. چیزهایی را که داشتیم. شمشیرهایم خطهای موازی میکشند. روی شکمم. پشت کمرم. خنجرم را عمود وارد میکنم. به بدنم. به همانجا که آتش میگیرد، تمام بدنت. شکلهای زیادی از تو میسازم. خوبند. فقط حیف که گوشهای تیزی دارند. چیزی در من فرو نمیرود. من چیزی. چیزی در من. چیزی در چیزتری. نفسهای تندم کمی آنطرفتر آرام میگیرند. دو قدم مانده به تخت. خودم را پرت میکنم. زار میزنم. صبح میشود. و همه را از اول دوست میدارم. آنقدر تنها شده ام که هر صندلی ای را که رویش مینشینم گاز میگیرم. فکر نمیکنم و بیرون میریزم. چندین نکتهء علمی را در مورد هرآنچیزی که هست میدانم. از مردها هیچ چیز نمیفهمم. از زنها هم. فریاد میزنم که پازل را بریزند. که بچینمشان. شرط بگذارم. شعر بگویم. چیزی ننویسم. از همهء چیزهایی که میتوانم. بترسم. به پتویم پناه میبردم. از آن هم میترسم. تنهاییم تنم را میخورد. مثل مورچه هایی که مورمورت میکنند. و میجوند. ریز ریز. روی پوستت. تنهاییم مرا میبلعد. و من تنهاییم را. روی صندلی عقب و جلو میروم. به سرعت میدوم. انسانهای اطرافم را نمیبینم. سرم گرم میشود. همه چیز را تصویر میبینم و به درونم سُر میخورم. فراموش میکنم. دو جمله قبل را. حرفهای دیشبم را. و ته ماندهء گذشته هایم را.

چترهای بالای سرم مال من نبودند. من زیر باران خیس شدن را دوست دارم.

باران میبارد. شاید هم برف.

    4:13 PM - آرش فتاحی - 0 comments


   
-->