چَ�رت و�َ پ�َرت´ |
|
باران میبارد و من زیر چترها گم میشوم. به کج ترین راه ممکن میروم. چشمانم میسوزند. و این کم اهمیت تر از کیکهاییست که وعده شان را به این و آن میدهی. چاقهایشان دوست داشتنی ترند. که با ولع بخورند. با ولع به تو نگاه کنند. چه لذتی دارد رقصیدن جلو چاقها. خودت را در بغلشان بیندازی. و فراموش کنی. چیزهایی را که داشتیم. شمشیرهایم خطهای موازی میکشند. روی شکمم. پشت کمرم. خنجرم را عمود وارد میکنم. به بدنم. به همانجا که آتش میگیرد، تمام بدنت. شکلهای زیادی از تو میسازم. خوبند. فقط حیف که گوشهای تیزی دارند. چیزی در من فرو نمیرود. من چیزی. چیزی در من. چیزی در چیزتری. نفسهای تندم کمی آنطرفتر آرام میگیرند. دو قدم مانده به تخت. خودم را پرت میکنم. زار میزنم. صبح میشود. و همه را از اول دوست میدارم. آنقدر تنها شده ام که هر صندلی ای را که رویش مینشینم گاز میگیرم. فکر نمیکنم و بیرون میریزم. چندین نکتهء علمی را در مورد هرآنچیزی که هست میدانم. از مردها هیچ چیز نمیفهمم. از زنها هم. فریاد میزنم که پازل را بریزند. که بچینمشان. شرط بگذارم. شعر بگویم. چیزی ننویسم. از همهء چیزهایی که میتوانم. بترسم. به پتویم پناه میبردم. از آن هم میترسم. تنهاییم تنم را میخورد. مثل مورچه هایی که مورمورت میکنند. و میجوند. ریز ریز. روی پوستت. تنهاییم مرا میبلعد. و من تنهاییم را. روی صندلی عقب و جلو میروم. به سرعت میدوم. انسانهای اطرافم را نمیبینم. سرم گرم میشود. همه چیز را تصویر میبینم و به درونم سُر میخورم. فراموش میکنم. دو جمله قبل را. حرفهای دیشبم را. و ته ماندهء گذشته هایم را. چترهای بالای سرم مال من نبودند. من زیر باران خیس شدن را دوست دارم. باران میبارد. شاید هم برف. 4:13 PM - آرش فتاحی - 0 comments |